اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(35) زندگی خواب ها: بی پاسخ-2
شعر سهراب عاری از جمعیت است. جمع ترین جمع در اشعار او خانواده اش است. شعری مانند سوره ی تماشا» که در آن مخاطبش آنان»ی است که می شود مردم نامیدشان در هشت کتاب اش کم است. او اغلب مردم را فرد فرد می بیند و در موردشان جوری نظر می دهد انگار هر کدام را تک به تک از جمعیت بیرون کشیده و درباره اش حرف می زند. پس تعجبی ندارد و برای خودش و برای آشناهایش تازگی ندارد گفتنِ این حرف که:
من در پس در تنها مانده بودم.
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام.
تنهایی سهراب خیلی درونی است. ربطی به حضور دیگران ندارد. اصلاً، او از در»ی حرف می زند که پس و پیش اش فرقی با هم ندارد. چه این طرف در باشد چه آن طرفش، همچنان و به قول خودش همیشه» تنهاست. گاهی آدم جوری احساسِ تنهایی می کند انگار کهبی کس» است. این احساس هیچ ربطی به خوبی و بدی و دوستی و دشمنی و بی تفاوتی دیگران ندارد. چنین احساسی منحصر به فرد است. آدم باید راهی را تنها برود و به تنهایی تجربه اش کند. حرف ها و حتی تجربیات دیگران به دردش نمی خورد، حتی اگر تجربه ی مشابهی داشته باشند. برای بعضی چیزها که یگانه اند، فرض تجربه ی مشابه محال است- مثلِ مرگ. چه کسی می تواند ادعای هم-حسّی با آدمی را داشته باشد که در بستر مرگ است؟ دور و بری ها هر قدر هم دلسوزی کنند باز هم آن احساس ترس و بهت و به قول سهراب گنگی را که او دارد حس نمی کنند. هر چه می گویند از سر عادت و رسم معاشرت است. دروغ هایی است که جا اُفتاده و همه راست می پندارند. این که می بینید از احساساتِ سهرابِ جوان پریده ام به احساساتِ سهراب بالغ به این خاطر است که حس هایی از این گونه ربطی به سنّ بیشتر و تجربه ی پخته تر و سوادِ عالی تر ندارد. آدم در هر کدام از این ها به کمال هم رسیده باشد، باز هم برای شناخت و شرح شان ناقص است. حسّی که چنان در کسی درونی و برای او خاص شده که فقط خودش می تواند آن را بفهمد و احتمالاً حتی خودش هم نمی تواند درست و حسابی معرفی اش کند، چگونه ممکن است به وسیله ی دیگری حسّ و شناخته و معرفی شود؟ تنها با خالی بندی ماهرانه و با هنر شاعری می توان طوری وانمود کرد که دیگران بپذیرند که او هم همین حسّ را داشته یا دارد. سهراب نیز گاهی فقط ادعا می کند که حسّ موجودات زنده و غیر زنده ی دیگر را درک می کند. مثلاً، او درست می گوید که زندگی، حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد؛» منتها، به شرطی که از نظرِ خودش آن حس را غریب بداند نه از حسّ خودِ آن مرغِ مهاجر. حسّ مرغِ مهاجر ممکن است به هیچ وجه مانندِ حسّ سهرابی که در حال مهاجرت است نباشد. سهراب حس می کند که حسِّ او را دارد درست حس می کند. کسی با احساسِ خودش نمی تواند حّسِ واقعی و حقیقی دیگران را آن طور که هست، حس و درک کند. هر کسی با شماره ی عینک و رنگِ عدسی و زاویه ی دیدِ خودش چیزهای دیگر را می بیند و می سنجد. سهراب، و البته هر کسی، وقتی درباره ی حسّ دیگران حرف می زند، اغلب درباره ی حسّ خودش در مورد چیزی که فکر می کند آنان احساس می کنند حرف می زند نه بیشتر. به عنوان مثال، او که در و پیامی در راه» می خواهد به زن زیبای جذامی گوشواری دیگر ببخشد، از کجا می داند که او چه جور گوشواری می خواهد؟ از جنسِ پند می خواهد؟ یا از طلا؟ یا گوشی زیبا و سالم؟ از کجا می داند که اگر به کور بگوید: چه تماشا دارد باغ!» کور ذوق زده می شود و می گوید که این درست همان حرفی بود که دوست داشت بشنود؟ اگر مگس های خر فرتوتِ در راه را زد و دوستی اش شد مثل دوستیِ خاله خرسه و خر از ترسِ سواری دادن و بارکشی از دستِ خودش فرار کرد نباید به این فکر کند که گاهی سخت می شود به حسّ مشترکی با دیگران رسید؟
ما فقط حسّ خودمان از چیزها را می فهمیم و حسّ دیگران را در موردِ همان چیزها به اندازه ی عادت های مشترکی که به آنها حسِّ مشترک می گوییم می فهمیم. این حسِّ مشترک» چه طور بین ما رد و بدل می شود؟
یکی از خوانندگانِ این وبلاگ از من پرسیده بود: ببخشید شما خودِ شاعر هستید؟ از کجا میدونید نیت ایشون(سیمین بهبهانی) رو از نوشتن این شعر(دلم گرفته ای دوست»)؟
باید بگویم که شاعر نیّت و احساسش را به زبان می آورد و امیدوار است مخاطبانش با شناختی که از زبان دارند درست به همان چیزی که مد نظرش است برسند. چنین چیزی غیرممکن است. حدّ ممکنِ قابل قبول تنها با مخرج مشترک گرفتن بین احساس هایشان فراهم می شود. متن این حد را تعیین می کند. هر احساسی که شاعر ادعا می کند که هنگام نوشتن شعر داشته و در آن نیامده نمی تواند بین او و مخاطبانش مشترک باشد. هر احساسی که از خودِ متن نیست و مخاطب از خودش به آن می افزاید، سخت می شود باور کرد که خودِ شاعر آن را حس کرده باشد. زبان، عرصه ی عرضه ی حسِّ شاعر است و خواننده ناچار است در همان میدان بگردد. منظور از زبان هر چیزی از قبیلِ فرهنگ است که از طریقِ آن منتقل می شود. توجه به اشتراکات بیشتر باعث می شود که شاعر حرفش را بهتر منتقل کند و تمرکز روی همان اشتراکات کمک می کند تا خواننده میزان بیشتری از حرف او را بفهمد. هر چه شاعر گنگ تر حرف بزند، خواننده منحرف تر و سرگردان تر می شود و ارتباط لازم برای درک مفهوم متن اش بین او و متن و خواننده اش برقرار نمی شود. اغلب باید به ادعا و توقعِ خود آن متن اکتفا کرد. حاصلِ ادعاهای ورای متنِ مؤلف و توقعِ بی پشتوانه ی خواننده جز خود-یی چیز دیگری نیست.
وقتی که شاعر می گوید:
من در پس در تنها مانده بودم.
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام.
چه حدّی از تنهایی اش را می شود فهمید؟
زبان به ما می گوید که تنها» کیست و تنهایی» چیست، ولی به ما نمی گوید که با این چند حرفِ الفبا باید فقط یک جور تنهایی را درک و حس کرد. همه ی تنهایان حسّ شان از تنهایی مثلِ هم نیست. حتی تنهایی های یک نفر همیشه یک جور نیست. هر کسی در پس هر دری حسّی از تنهایی دارد که نه مثل حسّ دیگران است نه مثل حسّ های خودش در دفعات دیگر است. این بار حسّ سهرابِ جوان این است:
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود،
در گنگی آن ریشه داشت.
وقتی چیزی برای خودش گنگ است، آیا می شود برای دیگری گویا باشد؟
وجودِ سهراب در گنگیِ این در ریشه داشت و همین گنگی باعث شد از خودش بپرسد:
آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟
به نظر می رسد که صدا» و پاسخ» برای کسی که در پشتِ دری جا مانده است، همان صدای در زدن باشد و پاسخ همان باز شدنِ در. اگر زندگی» همان کوبیدنِ بر در باشد، باز شدنِ در که پاسخی مناسب برای آن است باید چه باشد؟ خوشبختی(البته به همان معنایی که خودِ فرد در نظر دارد)؟ اُمید؟ اُمید به چه و برای چه؟ در متن به هیچ وجه پاسخ صریحی برای این پرسش ها وجود ندارد. دلیل اصلی اش این است که حسّی که سهراب دارد گنگ است و برای انتقالش با دیگران نمی تواند به زبان گویایی برسد. به اندازه و به کمک زبانش می شود از حسِّ گنگی که دارد رمزگشایی کرد.
ادامه دارد
اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(35) زندگی خواب ها: بی پاسخ-3
حسّ ,ی ,خودش ,کند ,اش ,دیگران ,می شود ,می کند ,است که ,و برای ,که در
درباره این سایت