محل تبلیغات شما

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(33) زندگی خواب ها: برخورد-2

 

برخلافِ حافظ که در غزلِ حجاب چهره ی جان» حد و مرز اندیشه اش دارای شاخص هایی است که مخاطب را راهنمایی می کند تا بفهمد که دغدغه اش چیست، سهرابی که درد دلش را در برخورد» می خوانیم طوری حرف نمی زند که بشود چهارچوب مشخصی برای دلمشغولی هایش تعیین و تعریف کرد. یادمان باشد که ما هنوز به آن سهرابی که در شرق اندوه  و صدای پای آب و مسافر و حجم سبز و ما هیچ ما نگاه هست نرسیده ایم. خودش هم در برخورد» خیلی راه دارد تا به آن سهراب برسد.

حافظ در غزل مورد بحث مان به جایی رسیده است که مشخص است به چه چیزهایی باور دارد و میزانِ تردیدش در آنها در چه حیطه ای و به چه اندازه و با چه دلیلی است. در بیتِ نخست می گوید:

حجاب چهره ی جان می شود غبار تنم

خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

 

حافظ بر این باور است که انسان ظاهری دارد و باطنی. همچنین، ایمان دارد که جان» که باطن او و هر آدمی است از تن» که ظاهر و چهره ی مرئیِ انسان است باارزش تر است. اصلاً، تن» در برابر جان» غباری بیش نیست که ارزشی داشته باشد. او در آرزوی پرده برداری از آن جان» است تا فارغ از این چهره ی مزاحم بتواند آن را ببیند. ظاهراً، آن دستی که می تواند این پرده را کنار بزند دست مرگ» است، ولی حافظ که قصد خودکشی ندارد تا از پرده برفکنم» چنین برداشت کنیم که خودش در برآورده کردن آرزویش کاره ای است. جالب اینجاست که در بیتِ پایانی ظاهراً این وظیفه را از دوش خودش برمی دارد و از دیگری می خواهد که این کارآ پرده فکنی» را برایش انجام دهد. منظورش چیست؟ از این تغییرِ لحن اش درمی یابیم که جور دیگری هم می شود از روی این جان» پرده ی چهره» را کنار زد. حافظ منی دارد که در انجام این وظیفه می تواند کاره ای باشد. او باید پیش از مرگ، نفسِ دنیا طلبِ تن دوستِ خود را بکُشد تا از پس آن روح و جانش تجلی پیدا کند. این دوگانه انگاریِ روح و تن در این غزل و در اندیشه ی حافظ واضح است.

اما، در برخورد» سهراب تفکیکِ دقیقی از جسم» و روح» دیده نمی شود. درست است که می گوید:

خود را از روبرو تماشا می کردم:

گودالی از مرگ پر شده بود.

و من در مرده ی خود براه افتادم.

 

ولی در رؤیایش نیز او هنوز با همین چشم های جسمانی فقط می تواند نمودی دیگر از وجودِ جسمانیِ خودش را ببیند. این موجودی که او فقط جاپایش را می بیند تفاوتی با مرده اش ندارد که بشود برایش ارزشی بیش از آن قایل شد. دنیایی هم که در آن ظهور کرده است چیزی بهتر از این دنیایی نیست که در بیداری و پیش از مرگ دارد.

 

حافظ در بیت دوم با اشارات روشن تری حد و مرزِ باورهایش را خط کشی کرده است:

 

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانی است

روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

 

منِ خوش الحانِ حافظ همان جانی است که در پرده است و گاهی به این شکل و با لحنِ خوش خودش را نشان می دهد. این منی که در قفسِ منِ جسمانی اش اسیر است، شایستگی اش بیش از این اسارتی است که گرفتارش شده است. او باید به گلشن رضوان» یا بهشت برود و در آنجا نغمه خوانی کند. باور به وجودِ گلشنِ رضوان» همان کلید مهمی است که به ما کمک می کند حرفِ حافظ را بهتر بفهمیم. منِ خوش الحانِ حافظ با آن آدمی که روح خدا در او دمیده شده و اشرف مخلوقات است برابری می کند. او همان روحی است که هنوز در هوای همان بهشت دم می زند و فطرتاً در بند امیال جسمانی نیست. هبوطِ روح همراه با جسمی که در آن اسیر است، زمانی اتفاق افتاد که جسم، برای ی خود، وجود و ارزش او را نادیده گرفت. بازگشت به بهشتی که سزاوارش است تنها در صورتی ممکن است که جسم بتواند خود را کنار بزند و او را بنمایاند.  

اما دنیای پس از مرگی که سهراب در خیالش می بیند، هیچ مزیتی بر این دنیایی که در آن زنده و بیدار است ندارد. مرده اش هم که زنده می شود همان مشکلاتی را دارد که زنده و بیدارش داشته است. می گوید:

 

شاید از بیابانی می گذشتم.

انتظاری گمشده با من بود.

ناگهان نوری در مرده ام فرود آمد

و من در اضطرابی زنده شدم:

دو جاپا هستی ام را پر کرد.

از کجا آمده بود؟

به کجا می رفت؟

 

مشاهده ی دنیای پس از مرگ نیز(که در خواب و رؤیا این گونه به او نمایانده شده است) پاسخی برای پرسش های او فراهم نمی کند زیرا او دارد با خیالی که تجربه ای جسمانی و زمینی آن را مرزبندی کرده است به دنیای پس از مرگ نگاه می کند. او برخلافِ حافظ تلاش نمی کند که با جهان بینیِ مشخص و ادبیات و فرهنگ سنتی به این موضوع نگاه کند و پاسخ پرسش هایش را از مذهب و با فلسفه و منطقِ کلاسیک بیرون بکشد. مشکلِ اصلی اش که باعث می شود هرگز به پاسخی نرسد همین بی مرامیِ اوست. او نمی تواند محض ریا و ظاهرسازی هم که شده پاسخ های مصلحتی رایج و سنتی را تکرار کند. کار او نوعی سنت شکنی در طرحِ پرسش هایی است که حافظ در بیتِ سوم مطابقِ سنت های رایج ادبی تکرارشان می کند. حافظ خیلی زود یادش رفته است که در دو بیت ِپیشین جوری شعار داده که مخاطب باورش شده بود که او ایمانی بی شکّ و شبهه نسبت به آفرینش و وجود عالم غیب و گلشن رضوان» و سزاواریِ جان دارد. او می گوید:

  

عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم

دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

 

این ابراز شک از جانب حافظ که تفکرش قرآنی است عجیب است، زیرا پاسخ پرسش هایش در قرآنی که با چهارده روایت از بر خوانده است هست. در واقع، پرسش هایش بی پاسخ نبوده اند. ولی سرشت متافیزیکی و غیر قابل تجربه و آزمایش بودنشان او را قانع نکرده است. پس، باید بپذیریم که حافظ ایمانی آلوده به شک دارد. همین بی خبری از ابتدا و غایتِ آفرینش اش باعث شده است که از کارِ خودش، یعنی از کارِ روح و جانش، غافل باشد. ممکن است یک معنی این حرف این باشد که او نمی داند برای چه کاری خلق شده است، ولی معنی دیگرش که مهم تر است این است که او گاهی از ارزشِ روح و جانی که دارد غافل می شود و به کار جسم و نیازهایش، حتی با انجام گناه، مشغول می شود. شکّ او در مورد پاسخِ چرا آمدم؟» و کجا رفتم؟» به پیش از مرگ محدود می شود. او مطمئن است که اگر آخرتی باشد، حتماً پاسخ پرسش هایش با آن و با افتادنِ پرده ی پوشاننده ی جان» مشخص می شود. منتها، شکّ او درست در موردی است که نباید باشد، زیرا همه ی کارهایش را همین شکّ خراب می کند.

در تصویری که سهراب پس از مرگ از خود نشان می دهد، همان پرسش ها تکرار شده است. او در بیابانی مانندِ همین دنیا و با همان اضطرابی که پیش از مرگ و در بیداری داشت زنده شده است. همان پرسش ها و انتظار گمشده ی رسیدن به پاسخ شان عامل این اضطراب است. او از رؤیایی که می بیند نتیجه می گیرد که پس از مرگ هم به پاسخ پرسش نایش نمی رسد و همچنان در شاید» باقی می ماند:

 

شاید از بیابانی می گذشتم.

انتظاری گمشده با من بود.

ناگهان نوری در مرده ام فرود آمد

و من در اضطرابی زنده شدم.

دو جاپا هستی ام را پر کرد.

از کجا آمده بود؟

به کجا می رفت؟

تنها دو جاپا دیده می شد.

شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.

 

در برخورد» مشخص نمی شود که شکّ سهراب روی رفتارش در زندگی عادّی چه تأثیری گذاشته است؛ برعکس، حافظ اعتراف می کند که نادانی و ناآگاهی اش از پاسخ پرسش هایش باعث شده است که از کارِ جانش غافل شود. خطاها و گناه های خود را به گردن نمی گیرد و با زبان درازی برای روح و، در حقیقت، صاحب و دمنده اش بهانه تراشی می کند و می گوید:

    

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس

که در سراچه ی ترکیب تخته بند تنم

 

او چیزی در حدّ فیض روح القدس» می خواهد تا آنچه مسیحا می کرد» را بتواند بکند. او حتی در دل نیز نمی تواند در فضای عالم قدس» بگردد، زیرا گرفتار جسمی است که او را اسیر کرده و برای ی خود عذاب می دهد. در واقع، خودِ تن تخته بندِ عذابِ روح است. تن لذّت می برد و روح از لذّتی که تن می برد، عذاب می کشد. شکِّ حافظ در مورد پاسخِ پرسش هایش چندان فلسفی هم اگر باشد، فیلسوفانه نیست، اگر قرار بود او مانند فیلسوفی در مورد آنها اظهار نظر کند، باید پیش از چنین کاری، نخست به مسئله ی تمایزِ و تفکیک ذهن و جسم یا روح و بدن  با تردید نگاه می کرد. آن اطمینانی که او از ترکیب تخته بند تن» و وجود حجابِ چهره ی جان» دارد، با تردیدش در مورد چراییِ آفرینش اش و غایتِ هستی اش» جور درنمی آید. او خیلی سنتی و کلیشه ای از متنِ مذهب و فرهنگی که در آن زندگی می کند پذیرفته است که آدم روحی دارد و جسمی، ولی هنوز فاقدِ آن یقینِ به عالم غیبی است که لازمه ی ایمانِ درست است.

کار سهراب با این که از تصاویری سنتی برای طرح پرسش هایش استفاده می کند، سنت شکنی است. او کاری به پاسخ های سنتی ندارد چون حسّ متفاوتی از گرفتاریِ خود در این دنیا دارد. شعرِ او، مانند آثار نمادگرایان، حسّی را نشان می دهد که خاصِ خودش و موقعیت اش است. حسّی که حافظ دارد به هیچ وجه نوبر نیست؛ منتها، طرز بیانی دارد که نسبت به شاعرانِ دیگری که در همین مورد نوشته اند نوبر است و آن را گیرا کرده است. بیت بعدی اش به همین نکته و همین حسّ مشترک اشاره دارد که می گوید: 

اگر ز خون دلم بوی شوق می آید

عجب مدار که همدرد نافه ی ختنم

 

بوی شوق» مانندِ لحنِ خوش» ویژه ی همان جانی است که در تن اسیر است. این حسّی را که او دارد خیلی ها دارند. حتی در وجودِ آهو نیز روحی وجود دارد که بوی دیگری متفاوت از جسمش دارد. از این نظر جانِ او با نافه ی ختن همدرد است و با آهو حسّ مشترکی نسبت به چرایی جدایی اش از چیزی که سزاوارش است دارد.

سهراب با مسئله ی آفرینش اش به هیچ وجه سنتی برخورد نمی کند. او نگرانِ گناه و خطاهایش نیست. وقتی که به وجود و آثار وجودِ خود در زمین و هستی با تردید و به دیدِ خطا نگاه می کند، دیگر چه اهمیّتی دارد که به فکر خیر و شرّ کارهایش باشد. ظاهر و باطنِ او همین است. اما حافظ ادعا می کند که از درون چیزی است و از بیرون چیزی دیگر:

 

طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع

که سوزهاست نهانی درون پیرهنم

 

می خواهد بگوید که به این چهره ی شاد و پیراهن زیبا و تنِ لذّت جویی که می بینید زیاد توجه نکنید. شما خبر ندارید که در درونم روحی است خدایی که از فراق یار و از گناهانی که تن می کند دارد مانند شمع می سوزد.  به عیش و عشرتِ تنم نگاه نکنید، روحِ من دارد عذاب می کشد. حافظ جوری از دوگانگیِ جسم و روح دم می زند که اگر به او بگویی که از کوزه برون همان تراود که در اوست، به او توهین کرده ای، زیرا این گفته با باورش به جدایی روحِ خدایی از تنِ زمینی جور در نمی آید و بهانه اش را برای غفلت هایش هیچ و پوچ می کند. روحِ خدایی در پیِ گناه نیست؛ این جسمِ اوست که روح و خواسته اش را پوشانده و خواسته ی خودش را به او تحمیل کرده است. حافظ برای رهایی از این دوگانگی می گوید:

 

بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار

که با وجود تو کس نشنود ز من که منم

 

حافظ خطاب به چه کسی دارد این حرف را می زند؟ خدا؟ یا آن روحِ خدایی که در درونِ خودش است؟  

برای این که منِ جان» خودش را بر منِ تن» غالب کند دو راه وجود دارد. مرگِ تن و مرگِ امیالِ تن. مرگِ تن که بدون دعا و خواهشِ حافظ حتماً روزی به سراغش خواهد آمد. بنابراین، منطقی نیست که او چون نمی تواند جلوِ گناهانِ خود را بگیرد بخواهد از این راهِ میانبر زودتر به جایی برسد که مقصد حتمی اش است. منتها، ایراد کار در شتابی است که دارد. اگر زودتر بمیرد و او را به جهنم بیندازند چه؟ حافظِ قرآن می داند که جهنمی ها از نظر به روی دوست در آن دنیا محروم شده اند. پس، بهتر است راه دوم و مرگِ پیش از مرگ را برگزیند و از ورود به گلشن رضوان» تا حدودی مطمئن شود و بعد آماده ی لقای یار شود. با این حساب، مخاطب او را در این بیت باید خودِ جانی بدانیم که در تنِ اوست. او از روح و جانش می خواهد که بر تن و امیالش غلبه کند تا دیگر منِ تن بر منِ جانش قالب نباشد و هر که به او نظر می کند او را جانِ جانان ببیند نه جسمِ حیوان.

سهراب در برخورد»ی که دارد خودش را اصلاً درگیرِ این نوع خودشیرینی ها برای خودش و مخاطبانِ شعرش نکرده است. کاری به این ندارد که دیگران این واکنش اش نسبت به هستی و بیداری و خواب و جهانِ پس از مرگ را نوعی ریاکاری و فلسفه بازی تلقی می کنند یا نه. حتی سعی کرده است، هر چند ناموفّق، که نشان بدهد شعربازی هم مد نظرش نیست. او خوابی را برای خودش دارد تعریف می کند که تصاویری از هستی و مرگ را به او می نمایاند که شاید از آنچه که دیگران به او و او به خودش به طور سنتی تلقین کرده است، حقیقی تر باشد. سهراب حرفی در مورد خالق هستی و خلقتِ جهان نمی زند. از ظهورِ نور و خودش و جاپاهای روی زمین طوری سخن می گوید انگار همه تصادفی در دنیایی که همیشه وجود داشته و نیازی به خالق و مدبری نداشته است پیدا شده اند. تردیدش در موردِ وجودِ گرداننده ای برای این گردنده باعث می شود حس کند:

شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.

 

متأسفانه، تصویر سهراب از هستی ای که نشان می دهد چنان ناقص است که منظورِ او از خطا» را درست بیان نمی کند. حافظ که می گوید:

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت

آفرین بر نظرِ پاکِ خطاپوشش باد

 

می داند چیزهایی در دنیا وجود دارد که برای او همانی اند که باید باشند. همین یعنی عاری از خطا بودن! خودش که بی چون و چرا به آنها دل بسته است. چیزهایی مانندِ:

دو یار زیرک و از باده ی کهن دو منی

فراغتی و کتابی و گوشه ی چمنی

من این مقام به دنیا و آخرت ندهم

اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی

 

حافظ هم می داند:

جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است

و ادعا می کند: هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق

ولی پس از چنین نتیجه ای اعتراف می کند که چیزی هست که می تواند این هیچ را برای او همه چیز کند. ایراد از خودش بود که غافل بود و دیر متوجه شد:

دریغ و درد که تا این زمان ندانستم

که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق

 

پس آن چیزی را که خطا پنداشته بود، خطا نبود و حکمتی در آن بود. همین اشتباه را فرشتگان نیز مرتکب شدند وقتی خدا آنان را ار آفرینشِ آدم آگاه کرد و خواست به او سجده برند.

برای سهراب که همه چیز را پیش از مرگ و پس از مرگ در بیابان می بیند و از نور نیز به جای امید، اضطراب عایدش می شود، چیزی در هستی و روی زمین درست نیست که حالا فقط وجود خودش و آثار خودش خطایی باشد که آن را خراب کرده است. سهراب حقیقتاً بی فلسفه این شعر را گفته است. گویا هوس کرده بود که تصویری از سردرگمی های ذهن کلافه اش را که به صورت کابوسی سراغش آمده بود و مانند جاپاها اثرش را روی زندگی اش گذاشته بود به شعر درآورد. او فلسفه و منطقی در این جاپاها نیافت تا شعری بگوید که راویِ فلسفه ی مشخصی باشد. با چنین نگاهی او به هیچ پاسخی برای پرسش هایش نخواهد رسید. سهراب در برخورد» حتی به شکّ و شاید»ی نرسیده است که بتواند او را به پاسخی برساند.

 

ادامه دارد

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(22)

چه بهانه ای بهتر از حافظ

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(35) زندگی خواب ها: بی پاسخ-3

کند ,ی ,اش ,حافظ ,خودش ,نمی ,است که ,که در ,می کند ,از مرگ ,می گوید ,گذشتم انتظاری گمشده

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سایت حسابداری