اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(35) زندگی خواب ها: بی پاسخ-1
شعرِ بی پاسخ»، آخرین شعرِ کتابِ دوم سهراب، شاید پاسخِ تلاش اش برای شناخت هستی اش در خواب و بیداری بوده باشد. پرسشِ اصلی اش این است: پس من کجا بودم؟
همین پسِ» نتیجه گیری نشان می دهد که این پرسش برآمده از مقدمات و پرسش های دیگری است. البته، معمولاً با پس» باید آدم به پاسخی برسد نه به پرسشی دیگر. بنابراین، چاره ای نداریم جز این که آن پرسش ها و این پرسشِ نهایی را برای همیشه بی پاسخ قلمداد کنیم، همان کاری که خودش کرده است:
بی پاسخ
در تاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد.
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.
پس من کجا بودم؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بیخودانه همه ی خلوت ها را بهم می زد
و در پایان همه ی رؤیاها در سایه ی بهتی فرو می رفت.
من در پس در تنها مانده بودم.
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام.
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود،
در گنگی آن ریشه داشت.
آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟
در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود
و من در تاریکی خوابم برده بود.
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
و این هشیاری خلوت خوابم را آلود.
آیا این هشیاری خطای تازه ی من بود؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
فکری در پس در تنها مانده بود.
پس من کجا بودم؟
حس کردم جایی به بیداری می رسم،
همه ی وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم:
آیا من سایه ی گمشده ی خطایی نبودم؟
در اتاق بی روزن
انعکاسی نوسان داشت.
پس من کجا بودم؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
بهتی در پس در تنها مانده بود.
اغلب انسان تا وقتی که طرز نگاهش و فکرش مشکل نداشته باشد مشکلی ندارد. شاید به جای اغلب» باید گفت که همیشه این طور است. یعنی حتی وقتی که آدم مشکلی مادی و مالی هم دارد، این طرز نگاهش به موقعیت اش است که مشکل زا است و وضعیت اش را بحرانی تر می کند. اگر به قولِ سعدی برِ عارف غم و شادی تفاوتی نداشته باشد تا جایی که از غم نیز شاد شود، دیگر چه غم و غصّه ای باید داشته باشد؟ پاسخِ عارف به پرسش هایش از طرز نگاهش به هستی است که در گفتار و رفتارش نیز دیده می شود. عارف پاسخِ پرسش هایش را در او» یافته است. می گوید: ساقیا باده بده شادی آن کاین دم از او»ست. می داند که او»یی وجود دارد و وجودِ خودش و غم و شادی اش از-دَم از دَم اوست. عارف با چنین نگاهی به هستی، به جای بی پاسخی به بی پرسشی می رسد. کاری به این نداریم که او الکی خوش است یا نه. مهم این است که او حالا به خیالِ خودش و امثال خودش مشکلی ندارد و حالش چنین حالی است. اما، سهراب در چه حالی است؟ او هنوز نمی داند وجودش از چه دَمی است. هر چند آغازِ شعرِ بی پاسخ»اش نشان می دهد که اُمیدوار است به پاسخی برسد، سرانجامِ کارش به بهتی ختم می شود که حاکی از نااُمیدی اش از دستیابی به هر گونه پاسخی برای پرسش هایش است. نخست می گوید:
در تاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید.
تاریکی» به همان جهلی برمی گردد که پرسش برانگیز است. بی آغاز و پایانی»اش نیز نشان می دهد که مطلق» است. تاریکی و جهلِ مطلق نبایستی مشکل ساز باشد. همیشه آن چیزِ کوچک و کمی که آدم می داند باعث می شود دچار مشکلِ بزرگ و گرفتار پرسش های زیاد شود. مشکل رنه دکارت از اینجا شروع شد که فهمید که می اندیشد، پس هست. تاریکیِ مطلق برای او وجود نداشت؛ اگر هم داشت، با کشفی که کرده بود به نوری رسیده بود. سهرابِ جوان هم ادعا می کند که دری در روشنی انتظارش رویید. او متأسفانه فعل روییدن» را خیلی شاعرانه و نه فیلسوفانه، به بازی گرفته است. این که در» به جای باز شدن» در روشنی انتظارش روییده است فقط حسّآمیزی بی مقدمه و بی سرانجام و بی احساسی است که در ادامه ی شعر نیز هیچ نشان و تأثیری ندارد. اما، حرفِ اصلی راوی را باید از روشنی انتظار»ش خواند. فرقِ روشنی انتظار» با انتظار روشن» در این است که در اولی این انتظار است که روشنی می دهد، هر چند معلوم نیست که چه جوری، در حالیکه در دومی مشخص است که خودِ انتظار به دلیل ماهیتی که دارد روشن» است و در نتیجه اُمیدبخش. فرد منتظر می داند که منتظرِ چیست. بنابراین، در درونِ تاریکِ سهراب دری باز شد و نوری فکرش را روشن کرد.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد.
در واقع، می خواهد بگوید که از بخش تاریک و بی فکرِ وجودش بیرون رفت و وارد آن بخشی شد که با روشنی اش می توانست به وجودش بیندیشد. این بخشِ روشن نیز برای او بی روزن است. همین بی روزنی باعث شد که پرسش هایی فکرش را مشغول کند. در حقیقت، تا وقتی که نگاهش تاریک و تهی بود، پرسشی در کار نبود. اصلاً، خودش هم نبود زیرا از وجودِ خودش نیز بی خبر بود. کِی و چگونه از وجودِ خودش آگاه شد؟ می گوید:
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.
ادامه ی شعر نشان می دهد که این سایه از آنِ خودش است. سایه ای که او از آن صحبت می کند دارای ویژگی هایی است که فروید و یونگ و افلاطون و خیلی های دیگر را با هم در ذهن او جمع کرده است. جوری او را گیج کرده است انگار چند نفر با عقاید متفاوت دارند در سر او بر سر ماهیت او و سایه اش بحث می کنند و دعوا می گیرند. او کِی به وجودِ این سایه پی بُرد؟
از وقتی که در نور قرار گرفت و سایه ی خودش را دید به وجودی یا وجودهایی از وجودِ خودش پی برد. البته نه آن سایه ای که بیرون از خودش شکل گرفته بود، بلکه آن سایه ای که در خودش فرود آمده بود. وجودِ آن سایه ای را هم که در بیرون بود با درک سایه ی درونی اش می توانست حس کند. حالا دو تا شده بود: سایه ی ناشناس و منِ آشنا. این سایه باعث شد که آن منِ آشنا را گم کند، یعنی متوجه شد که آن به اصطلاح آشنا را هم نمی شناسد. هر چه را که از خودش می دانست با وجودِ سایه ای که شبیهِ خودش بود فراموش کرد. حالا، اگر می خواست خودش را بشناسد. باید سایه اش را می شناخت. شاید فکر کنید که این قضیه را من پیچیده تر از آنی که هست کرده ام، در صورتی که بدون این پیچیدگی یا گرهی از این دست، سهراب گرفتار هیچ پرسشِ بی پاسخی نمی شد. نخستین و اصلی ترین پرسش از همین جا آغاز شد:
پس من کجا بودم؟
یعنی اگر من این سایه ام که حالا در سمتِ روشن در هستم، پس آن کسی که در تاریکی و در پسِ در گذاشته ام کیست؟ این منِ سایه که شاید منِ حقیقی ام باشد پیش از این کجا بود؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بیخودانه همه ی خلوت ها را بهم می زد
و در پایان همه ی رؤیاها در سایه ی بهتی فرو می رفت.
سهراب با اندیشه ای افلاطونی به این نتیجه می رسد که این سایه ای که دارد در حقیقت انعکاسِ آن من»ی است که در جای دیگری است که چون از این یکی دور است به نظر می رسد که در آنجا گم شده است. این جستجوی بیخودانه ی همه ی خلوت ها برای رسیدن به آن منِ گمشده است. رؤیاها»ی سهراب همان درهایی است که در آن سوی بیداری به رویش باز می شود. سهراب با این حلقه سعی می کند این شعر را نیز به موضوعِ زندگی خواب ها» وصل کند. سهراب در درونِ رؤیاهایش به سایه و انعکاسی از وجودِ خودش می رسید که او را در سایه ی بهتی فرو می برد، زیرا نمی توانست بفهمد که کدام سایه و کدام اصل است. شاید هم هیچکدام از این دو تا اصل نبود. می گوید: شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت». با چنین نوسانی گاهی سایه ای از خودش را در رؤیا و گاهی صورتی از خودش را در بیداری می دید که شاید هیچکدام آن منِ حقیقی اش نبود.
ادامه دارد
اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(35) زندگی خواب ها: بی پاسخ-3
سایه ,بی ,ی ,خودش ,ای ,پس ,است که ,را در ,که در ,سایه ای ,سایه ی ,انعکاسی بودمکه بیخودانه ,روشنی انتظارم رویید
درباره این سایت