محل تبلیغات شما

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(34) زندگی خواب ها: سفر-1

 

سفر

 

پس از لحظه های دراز

بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید

و نسیم سبزی تار و پود خفته ی مرا لرزاند.

و هنوز من

ریشه های تنم را در شن های رؤیاها فرو نبرده بودم

که براه افتادم.

 

پس از لحظه های دراز

سایه ی دستی روی وجودم افتاد

و لرزش انگشتانش بیدارم کرد.

و هنوز من

پرتو تنهای خودم را

در ورطه ی تاریک درونم نیفکنده بودم

که براه افتادم.

 

پس از لحظه های دراز

پرتو گرمی در مرداب یخ زده ی ساعت افتاد

و لنگری آمد و رفتنش را در روحم ریخت

و هنوز من

در مرداب فراموشی نلغزیده بودم

که براه افتادم.

 

پس از لحظه های دراز

یک لحظه گذشت:

برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد،

دستی سایه اش را از روی وجودم برچید

و لنگری در مرداب ساعت یخ بست.

و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم

که در خوابی دیگر لغزیدم.

 

در این شعر نیز سهرابِ جوان همچنان و به قول خودش هنوز» اصرار دارد که درباره ی خواب و از زندگی خواب هایش بگوید. مشکل اینجاست که او در این خواب ها دنبال چیز مشخصی نمی گردد. هر بار با هر خوابی می خواهد نقشی بزند. او مدام بین خواب و بیداری در رفت و آمد است، و چه در خواب و چه در بیداری بین امید و نااُمیدی در نوسان. حالِ او جوری است که در خواب نیز آن طور که دلش می خواهد به آنی و حالی که خوش باشد نمی رسد. دلیلِ اصلی اش هم این است که او نه در خواب و نه در بیداری معلوم نیست که واقعاً در پیِ چیست. گویا خودش هم نمی داند که چه چیز حالش را خوب می کند. شاید این برگ»ی که در این واقعه پس از لحظه های دراز بر درخت خاکستریِ پنجره اش روییده است، چیزی مانندِ آن نیلوفری باشد که دانه اش در شعری دیگر به سرزمین خوابش وارد شده بود. اما، این برگ و آن نیلوفر به چه چیزی در خواب و بیداری اش اشاره می کند؟ معلوم نیست. خودش که حرفِ به درد بخوری نمی زند که بشود چیزی از آن سردرآورد و کسی هم بی مجوزِ حرف هایش چندان نمی تواند ورای متنِ او دست و پایش را دراز کند. شاید نزدیک ترین تصویر بیرونی که به خواننده کمک می کند حرفی از این متن بیرون بکشد، تصویر برگی باشد که اُ. هنری در داستانِ آخرین برگ ترسیم کرده است، با این تفاوت که در آنجا انسانی با همان تک برگ به ادامه ی زندگی اش امیدوار می شود و هنرمندی نتیجه ی امیدبخش هنرش را مشاهده می کند، و در اینجا، با رویش آنی و سقوطِ تقریباً فوریِ یک برگ، راوی همین طور بی خود و بی جهت حالی به حالی می شود. دقیقاً هم معلوم نیست چرا، زیرا نمی شود فهمید که او قرار است یا انتظار داشته است در انتها یا در حینِ این سفر به چه چیزی برسد که نرسیده یا دیده و دستش از آن کوتاه مانده است.

لطیفه ایست در موردِ کسی که می گویند روزی نزد طبیب رفت و به او گفت: آقای دکتر می خواهم دارویی به من بدهید که بتوانم دویست سالِ دیگر عمر کنم. دکتر به او گفت: آیا شما اهل تفریح هستید؟ شراب می خورید؟ از معاشرت با ن لذّت می برید؟ آیا اهل سیر و سفرید یا دنبال مطالعه و تحقیق و این جور چیزهایید که چنین توقعی دارید؟

آن مرد گفت: هیچ کدامِ اینها آقای دکتر.

دکتر به او گفت: مردک! پس تو این دویست سال عمر را می خواهی که چه غلطی بکنی؟

 

مشکلِ سهرابِ جوان در این اشعار ابتدایی اش این است که اگر هم در پیِ چیز مشخصی باشد، بیشترش و اغلب همه اش فقط در ذهنِ خودش است که روی کاغذ نیامده است. او، نه رُک و نه به اشاره، درست و حسابی حرف نمی زند تا مخاطب هایشان هم بفهمند که او چه می خواهد و از آن چیز یا با آن چیز می خواهد به کجا برسد. خیلی کم و آن هم خیلی کدر دیده می شود که او در این همه شعر در این مجموعه برای نغمه ی کوچکی از آن آوازِ حقیقت»ی که بعدها در پی اش است گوش تیز کرده باشد. آن چیزی را که سهرابِ جوان در یک دفتر تحت عنوان زندگی خواب ها» جمع کرده، شکسپیر در یک غزلواره ی چهارده خطّی سر و ته اش را هم آورده است، ملاحظه بفرمایید:

 

When most I wink, then do mine eyes best see,

For all the day they view things unrespected,

But when I sleep, in dreams they look on thee

And, darkly bright, are bright in dark directed.

Then thou, whose shadow shadows doth make bright,

How would thy shadow’s form form happy show

To the clear day with thy much clearer light,

When to unseeing eyes thy shade shines so!

How would, I say, mine eyes be blessed made,

By looking on thee in the living day,

When in dead night thy fair imperfect shade

Through heavy sleep on sightless eyes doth stay!

      All days are nights to see till I see thee,

       And nights bright days when dreams do show thee me.

 

برگردانِ آقای امید طبیب زاده از این غزلواره:

  1. وقتی که پلک هایم فرو می افتند تازه چشمانم بهتر از همیشه می بینند،
  2. زیرا در تمام روز فقط چیزهای بی ارزش را می بینند،
  3. اما وقتی به خواب فرو می روم چشمانم تو را در رؤیاهایم می بینند.
  4. و همچنان که در تاریکی برق می زنند برق خود را بر تاریکی می افکنند.
  5. تو که سایه ات به سایه ها روشنایی می بخشد،
  6. و برای چشمانی که نمی بینند این گونه می درخشد،
  7. ببین که صورتِ سایه ات، با نور روشن تر از روزت
  8. در روز روشن چه نمایش شادی صورت می دهد!
  9. با خود می اندیشم وقتی که در شبِ مرده سایه ی زیبا و ناتمام تو،
  10. این گونه بر چشمان بی نورم که به خواب عمیق فرورفته اند پرتو می افکنند،
  11. چشمانم چه سعادت مند خواهند بود،
  12. آن گاه که در روز روشن به تو خیره شوند!
  13. تا آن زمان که تو را ببینم، تمام روزها را شب خواهم دید،
  14. و تمام شب ها را روز روشن زیرا رؤیاهایم تو را به من نشان می دهند.

 

 

در این غزلواره، شکسپیر تکلیفِ خود را با مطلوب و محبوب خود چه در بیداری و چه در رؤیا مشخص کرده است، یعنی می داند در روز و در بیداری و در شب و در رؤیا چه چیز را می خواهد. او در این شعر برای توصیفِ کمالِ محبوبِ خود از مُثُلِ افلاطون بهره می جوید تا به گونه ای به خودِ او هم  بفهماند که حتی مشاهده ی خودِ واقعی اش، چون در روز با چشمانِ بیدار انجام و، در نتیجه، ناقص دیده می شود به اندازه ی مشاهده اش در رؤیا و با چشم خیال رضایت بخش نیست. نکته ی مهم برای درکِ اندیشه ی شکسپیر که مبتنی بر نظریه ی افلاطون است در این است که روزی را هم که او می تواند چهره ی بی نقصِ یارش را ببیند، این روزِ معمولیِ طبیعی نیست چرا که او در خطوطِ هفت و هشت می گوید:

   ببین که صورتِ سایه ات، با نور روشن تر از روزت

در روز روشن چه نمایش شادی صورت می دهد!

 

این طرز نگاه نه تنها با تصویر حقیقیِ مُثُل که در عالمِ بالا و در روزی روشن تر از این روزِ نجومی قرار دارد و فقط صورت ها و سایه های ناقصی از آن در این عالم پایین دیده می شود جور درمی آید، بلکه با این نظریه ی افلاطون که تصاویر مورد مشاهده در واقعیت و هنر را نسخه های دست دوم و سومِ آن صورتِ بی نقص می پندارد نیز جور درمی آید.

 

قصدم از این چند کلمه درباره ی این غزلواره ی شکسپیر این بود که نشان دهم تا چه اندازه او حرفی برای گفتن دارد و راوی اش هدفی برای پیمودن. من در سفر»ی که سهرابِ جوان از آن دم می زند نه حرفِ مشخصی برای شنیدن دیده ام و نه هدفی برای راوی اش که بپیماید. آن برگ و آن سایه ی دستی که پس از مدّت ها روی وجودش افتاد و اُمید به زندگی را برای او آورد، امید به چه جور زندگی و برای رسیدن به چه چیز یا چه کسی را برای او آورد؟ چه چیز باعث می شود که او از خوابی به خوابی دیگر بلغزد؟

 

ادامه دارد

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(22)

چه بهانه ای بهتر از حافظ

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(35) زندگی خواب ها: بی پاسخ-3

ی ,اش ,خواب ,های ,هم ,نمی ,در این ,که او ,که در ,از آن ,می شود ,درخت خاکستری پنجره

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

علوم جغرافیایی(ژئومورفولوژی)