محل تبلیغات شما

 

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(33) زندگی خواب ها: برخورد-1

 

برخورد

 

نوری به زمین فرود آمد:

دو جا پا بر شن های بیابان دیدم.

از کجا آمده بود؟

به کجا می رفت؟

تنها دو جا پا دیده می شد.

شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.

 

ناگهان جا پاها براه افتادند.

روشنی همراهشان می خزید.

جا پاها گم شدند،

خود را از روبرو تماشا کردم:

گودالی از مرگ پر شده بود.

و من در مرده ی خود براه افتادم.

صدای پایم را از راه دوری می شنیدم،

شاید از بیابانی می گذشتم.

انتظاری گمشده با من بود.

ناگهان نوری در مرده ام فرود آمد

و من در اضطرابی زنده شدم:

دو جا پا هستی ام را پر کرد.

از کجا آمده بود؟

به کجا می رفت؟

تنها دو جا پا دیده می شد.

شاید خطایی پا به زمین گذاشته بود.

 

از این شعرِ معما گونه ی سهرابِ جوان چه چیزی را می شود در موردِ او یا به طور کلّی انسان فهمید؟ اصلاً، خودش چه چیزی را فهمیده بود که با این شعر بیان کرد؟ پرسش هایی را که در موردِ مبداء و غایتِ جا پاها مطرح کرده است نشان می دهد که آن چیزی را که می خواست بفهمد نفهمیده است؛ و شاید»ی را که هر دو بندش به آن ختم شده است مشخص می کند که در موردِ یافته اش نیز چندان مطمئن نیست. نادانی از چه چیزی او را به پرسش واداشته و چه دانشی برای او شک برانگیز بوده است؟ به نظر می رسد که بخشی از پاسخِ پرسش هایش و نیز نطفه ی تردیدش در عنوانِ شعرش، یعنی برخورد»، نهفته باشد. این برخورد»ی که کلّ شعر به آن اشاره دارد کدام برخورد و چه برخوردی است؟

نخستین برخوردِ شاعر با نوری است که به زمین فرود آمده است. درست است که به طور طبیعی نور» از آسمان و از موجودی مانند خورشید به زمین فرود می آید، ولی به نظر می رسد که شاعرِ جوان خیلی کلیشه ای و از سرِ ناچاری چنین توصیفی را از نور ارائه داده است. حتی اگر او از نور» چیزی غیر از نور فیزیکی را در نظر داشته باشد با این وصف، نخستین چیزی که غیر از آن توجه مخاطب را به خود جلب می کند نوری متافیزیکی و معنوی است. با نور طبیعی می شود  جاپاهایی را بر شن های بیابان دید، ولی اگر منظور راوی از جاپاها» جاپاهای واقعی نباشد، برای دیدن جاپاهای مجازی به نور و نیز چشم های ماوراء طبیعی یا، به بیان درست تر، به نور و چشم های ذهنی نیاز است. این را از پرسش هایی که بلافاصله پس از آن برخوردِ نخستین و مشاهده ی آن نور و جاپاها مطرح شده است می شود فهمید. پرسش کار ذهن و، در حقیقت، کار ذهن برتر است. تأکیدِ او روی این که تنها دو جا پا دیده می شد» تکیه روی پرسش برانگیز بودنِ موقعیتی است که در آن قرار گرفته است. جمله ی شاید خطایی پا به زمین نهاده بود» پاسخ پرسش هایش نیست و در واقع پرسش دیگری است که با این لحن مطرح کرده است.

پرسش های شاعر، یا راوی اش در فضای خود شعر، بدون شک کم تر از پرسش هایی است که در ذهن خواننده شکل می گیرد. به عنوانِ نمونه، شاید برای خودِ او فرود به زمین» و خطا» دارای معانی و مصادیقی باشد که خواننده به دلیل فقدان اشاره ی روشن به آنها در حرف های راوی همچنان بی خبر می ماند. برای خواننده چندان گویا نیست که خطایی که پا به زمین نهاده است» آیا اشاره ای به هبوط آدم به زمین پس از عصیان در بهشت» دارد یا نه.

 

او در آغاز بند دوم می گوید:

ناگهان جاپاها براه افتادند.

 

 چرا صاحبِ این جاپاها» دیده نمی شود؟ آیا شاعر با نگاهی فلسفی یا دارد به این آثارِ به جا مانده نگاه می کند؟ اصلاً، آیا منظورِ اصلی اش از جاپا، درست جای دو پا با ده انگشت است یا هر اثری که از هر اثرگذاری می تواند به جا مانده باشد؟ من هم مثل هر خواننده ی دیگری ظاهرِ شعرش را می بینم و می فهمم، ولی مشخص است که او چیزی ورای معنیِ سطحیِ حرف هایش را در نظر دارد. آیا خودش از آن معانی آگاه است و آگاهانه دارد برای ما معمایی طرح می کند؟ پرسش های کلیشه ای اش که پرسش های فلسفیِ همیشگی انسان بوده است نشان می دهد که بعید است او خودش از پاسخِ نهایی و مطمئن پرسش هایش و نیز جایگاهش در زمین آگاه باشد. با این که در این شعر هیچ واژه ای که به خواب یا رؤیایی اشاره داشته باشد وجود ندارد، ولی غیرِ طبیعی بودن وضعیت و موقعیتی که او شرح می دهد، حاکی از آن است که او دارد چیزی را در خواب و رؤیا و در عالمِ هپروت دیده است و حالا دارد پس از بیداری یا هشیاری آن را تعریف می کند و درگیرِ تعبیر و تفسیرش است. ناچارم یادآوری کنم که خیلی از فعالیت های ذهنیِ ما، چون مصداقِ واقعی و عملی در دنیای بیرون از ذهن مان ندارد، در زندگی مان به خواب و رؤیایی می ماند که در بیداری می بینیم. شاید این هم یک جور زندگی باشد که در ذهن ما شکل می گیرد. همان طور که خواب ها درزندگیِ خواب ها» مؤثرند، ذهنیّت های ما نیز به دلیل تأثیری که روی زندگی مان دارند، زنده اند و زندگی می کنند. این نکته را می توانید از جملات بعدی این شعر نیز دریابید. می گوید:

ناگهان جاپاها براه افتادند.

روشنی همراهشان می خزید.

جاپاها گم شدند،

خود را از روبرو تماشا کردم:

گودالی از مرگ پر شده بود.

 

وضعیتی که شرح داده می شود مانندِ کابوسی است که چه  او بیدار باشد و چه در خواب، کارِ ذهن است. برداشت ذهن از چیزهایی که با آنها برخورد می کند نمادین است. خودِ شکلِ برخورد»ی که در این شعر مطرح شده است به برخوردی اشاره دارد که به هر شکل دیگری ممکن است در زندگی هر فردی اتفاق بیفتد. (صادق هدایت در بوف کور با برخوردی به شکلی دیگر به پرسش هایی رسید که دست کمی از پرسش های راوی این برخورد» ندارد.) وجه مشترک ما با این راوی در این است که ما نیز در زندگی، چه در خواب و چه در بیداری، برخوردهایی داشته ایم که ذهن مان را  با پرسش های مشابهی مشغول کرده است. عاملی که باعث می شود یک چیزی از سخنانِ او سردربیاوریم همین حسّ مشترک است. امّا، این راوی و از او مهم تر این سهرابِ جوانی که ما تا اینجا شناخته ایم و خودش را به ما این چنین معرفی کرده است، جوری و به اندازه ای حرف نمی زند که بشود با اطمینان به اشارات و تلمیح هایی رسید که تفسیر گفته هایش و تعبیر رؤیایش را آسان کند. ممکن است ما با ذهنیت خودمان و شناخت بیرونی مان تلاش کنیم چیزهایی مانند ماجرای هبوط آدم به زمین را به این متن بیفزاییم، در صورتی که از سر و تهِ حرفِ شاعر چنین چیزهایی درنیاید. نمی خواهم بگویم که حرف هایش بی سر و ته است، ولی سر و تهِ آن وماً همان چیزی نیست که ما در بیرون از متنِ او سر هم می کنیم.

ببینید، حافظ در غزل ذیل رک و پوست کنده می گوید نظرش در مورد هستی اش در این دنیا چیست با این که او نیز همچون سهراب جوان برایش عیان نیست که چرا آمد و به کجا رفت. می فرماید:

حجاب چهره ی جان می شود غبار تنم

خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانی است

روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم

دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس

که در سراچه ی ترکیب تخته بند تنم

اگر ز خون دلم بوی شوق می آید

عجب مدار که همدرد نافه ی ختنم

طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع

که سوزهاست نهانی درون پیرهنم

بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار

که با وجود تو کس نشنود ز من که منم

 

مقایسه ای، حتی سر سری، بین شعر سهراب و این غزل حافظ خیلی خوب مشخص خواهد کرد که هر کدام چه حرفِ مهم و مشخصی برای گفتن داشته است.

 

ادامه دارد      

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(22)

چه بهانه ای بهتر از حافظ

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل(35) زندگی خواب ها: بی پاسخ-3

پرسش ,های ,جا ,ی ,زمین ,چیزی ,است که ,به زمین ,که در ,می شود ,با این ,گوید ناگهان جاپاها ,افتادند روشنی همراهشان ,براه افتادند روشنی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

slhad شرکت سمپاشی نانو فن آوران به هم آوا دامغان 1